گندش بزنن!

اینجا چرا فیلتر شده؟

اولین داستان من

وارد آژانس شد، اراسته، اما کمی درمانده، زورکی لبخندی گرفت و به سمت اولین باجه رفت، روی صندلی نشست، سلام کرد. زن همانطور که سرش به برگه های روی میز دوخته شده بود، با طنین خاصی گفت: «سلام، چه کاری از من ساخته است؟»، بدون توجه و با بی حوصلگی ازش درخواست اولین پرواز به هر کجای دنیا رو کرد، مسئول باجه سرشو بالا اورد، در حالی که می خندید، کمی به جلو خم شد و گفت: «خیلی متاسفم آقا، اما برای اطلاع از پروازامون باید به اونجا برید، پیش خانم صالحی، ایشون می‌تونن بهتر راهنماییتون کنن، من اینجا فقط نشستم، تا متصدی برگرده، خیلی متاسفم.» با ناامیدی، درحالی که خستگی لرزشی رو توی صداش گذاشته بود گفت: «ببخشید، بهتر نبود، این باجه کلا خالی می‌موند؟»، دیگه اون لبخند احمقانه رو نداشت و مستقیم به چشم زن خیره شد. زن بدون اینکه هیچ تغییر حالتی در چهره‌ی خودش بده، انگار به این رفتار عادت داشت، گفت: «ببخشید، اما ما اینجا رییسی داریم که معتقده کسی نباید جای خودش رو خالی کنه، می‌گه برای آژانس وجه بدی داره و از اینجور حرفا دیگه، خودتون بهتر می‌دونید، گاهی پیش میاد یه رییس که تازه کارشو شروع کرده و ایضا جوون هم باشه، می‌خواد بگه همیشه حق باهاشه، از این کارا می‌کنه، جالبه گاهی هم جزء افتخاراتشون می‌دونن این چیزا رو، منظورمو متوجه می‌شید؟»

-«نه، خب به این رییس، بگید، اون مشتری وقت زیادی واسه تلف کردن نداره، درسته اینجا ایرانه، اما واقعیت اینه که برای همه این طور نیست…،اصلا ولش کنید، می‌رم یه جای دیگه. بابت کمکی که نکردین ممنون.»

پاشد، دکمه کتش رو بست، کیفش رو از روی زمین برداشت، و باحالتی که نشانه احترام بود، با تکون دادن سرش خداحافظی کرد، لبخند احمقانه‌ای گرفت و سراسیمه از آژانس بیرون رفت. همین‌طور که داشت از کنار پیادرو می‌رفت، دکمه کتش رو باز کرد، آهی کشید و افتاده به راه خود ادامه داد، کمی جلوتر چشمش به هواپیمایی ملی ایران افتاد. مسیرشو رو به طرف هواپیمایی برگردوند، ازپشت نرده‌ها، سرک کشید، جز چندتا چراغ روشن، و عکس ایستاده‌ خلبانی که حروف انگلیسی خوش آمدید به دستش بود، چیز دیگه ای ارزش فکر کردن نداشت. جز سرایداری که اون گوشه پشت یکی از کامپیوتر‌ها نشسته بود، و فقط نور مانیتور که هر از گاهی تیره و روشن می شد صورت تکیده اش رو معلوم کرده بود. برگشت که به راهش ادامه بده، طنینی آشنا گفت: «آقا….. آقا!» برگشت، «یه جای خالی برای فرداشب داریم، مقصدشم وینه می‌خوایدش؟، شنیدم اتریش روستاهای بی‌نظیری داره.» برای مدت زیادی، به چشمان هم زل زدند، بالاخره مرد، با زحمت زیاد و با لحنی که انگار قرار اولین و آخرین کلمات عمرش رو بگه جواب داد: «لطف می کنین.»

-«پس بیاین داخل. درخدمت باشیم.»

– بفرمایید، بشینید. آقا رحمت، زحمت بکش یه چای واسه آقای… ببخشید فامیلتون؟

– سروش هستم، فربد سروش. اگه می شه بگین یه لیوان آب خنک بیارن، چای نمی خورم.

– باشه، آقای سروش. آقا رحمت، یه لیوان آب خنک برای آقای سروش بیارین. بابت اون رفتار عذر می‌خوام راستش، می خواستم ببینم برخورد با مشتریا چه طوریه، و اصلا نمی‌خواستم شما رو مسخره کنم، درواقع شما اولین نفری بودید، که رفتید، بقیه مشتریا، اکثرا حتی نپرسیدن چرا و یکراست می‌رفتن سراغ خانم صالحی. به هر حال من خیلی متاسفم. خب اگه میشه مدارکتون رو لطف کنین. میدم تا کارتون رو انجام بدن.

کمی مکث در رفتار مرد، مدیر آژانس رو وادار کرد تا دوباره سوالشو بپرسه، مرد کمی مضطرب به کفشهاش نگاه کرد، نفسشو تو سینه حبس کرد، سرشو بالا اورد، اشک توی چشماش حلقه زده بود، با صدای لرزان گفت: «من زنمو کشتم…» زن بدون این که لبخندش محو بشه، گفت: «اوه…، آقای سروش اصلا شوخی خوبی نکردین.» آقای سروش منقلبتر از قبل، تکرار کرد: «من، زنمو کشتم… من یه شرکت ساختمانی دارم، یعنی در واقع کارمون پی‌ریزی و بستن فندانسیونه، بعد از این که کشتمش زیر خروارها بتون دفنش کردم… »، گریه به مرد غلبه کرد. کمی از آبی که آقا رحمت براش اورده بود نوشید.

زن این بار فهمید مرد شوخی نمی کنه، از تعجب کمی به عقب خم شد. مرد سعی کرد به خودش مسلط شه، ادامه داد: «چند روز پیش بود، عصبانی شدم، نمی دونم چی شد، دستم رسید به یه گلدون، پرت کردم طرفش، بهش نخورد، رفتم تو آشپزخونه، ترسیده بود، همش داد می زد، تر خدا فربد، نکن، خواهش می کنم، به خدا فردا می رم میندازمش، نمی دونم چرا صداش مثل وز وز زنبور بود، در یخچالو باز کردم، دو تا پارچ تو یخچال بود، یکیش آب پرتقال داشت، آخه مریم خیلی پرتقال دوست داشت. من بهش می گفتم کله پرتقالی…» توامان باگریش خندید، آهسته گفت خدا…. «دستامو بردم تو پارچا، برشون داشتم رفتم طرفش، دوید. منم تا تو اتاق دنبالش دویدم، بهش گفتم کثافت آشغال، چرا با من اینکارو کردی، التماس می‌کرد، زجه می‌زد، انگار تو چشمام مرگشو دیده بود، بهش گفتم، باشه کاریت ندارم، حالا بیا اینجا، اومد جلو، توی بغلم بهش گفتم عزیزم اشکال نداره، همین طور تو بغلم گریه می‌کرد و می‌گفت، ببخشید…، یکم از خودم دورش کردم، لبخندی زدمو، گفتم نه عزیزم، ساکت شد منم دو تا دستمو زدم تو سرش، سرش مثل یه پیاز شکافت، بعدش با عجله دور فرش پیچیدمش، انداختمش توی ماشینم، بردمش توی محل یه ساختمونی که تازه داشتیم کاراشو می کردیم، انداختمش پایین، بتن سازو روشن کردم، با چشمام دیدم بدنش چه طور تو آغوش بتن آروم می گیره..»

– آقا رحمت زنگ بزن پلیس، بیاد این روانیو بگیره، به مردا هم بگو بیان درو روش قفل کنن. نذارن بره، یه جوری تعریف می کنه، انگار یه بوقلمون کشته…

همونطور که تو اتاق نشسته بود. داشت به این فکر می‌کرد چه خوب می‌شد جای اون، خلبانی بود که تو هواپیمایی کار می‌کرد، ابلهانه به تمام کسایی که وارد می‌شن، خوش‌آمد می‌گفت و به هیچ کسم، دل نمی‌بست.

پایان. 2/6/89     12:42

دلتنگی های یک کودک

اسمم، مهم نیست چیه، سنم چه اهمیتی داره و قتی یه بچه کوچولو هستم. وقتی تو خونه نشستم تنها، سرمو با اسباب بازی هام گرم می کنم. وقتی کسی نیست تا با هام باز کنه. وقتی می رم تو حیاط خونه کنار اون درخت سیب گلاب می شینم،  و از اون سیبای سفتش می خورم. وقتی که به آسمون نگاه می کنم و یه ابر سفید توپولو می بینم، وقتی مامان داره نون می پزه…

دوست

مریدی از ابن فرشادون پرسید: یا فرشادون دوست کیست؟ ابن فرشادون کمی تامل کرد و همی بروی گفت: ای مرید، هر آنکه نتواند ز سرش سودای دگری برون دهد، چونانکه ب سخره گیرندش!

آه، باشد که خداوندگار عزوجل از این بندگان بلا دور نگاه داشته….

آورده اند که روزگاری ابن فرشادون، از بحر جنگل گذر کردندی، مریدی را غرق در بحر مکاشفت و محافظت (از برکردن) اسماء الشجار یافتندی! چون مرید به حضور شیخ چی برد، همی گفت: یا فرشادون چون شود که این ژینکوبیلوبا را نتوان واریته دیگر یافت؟ ابن فرشادون ندا داد: ای مرید از بحر چه پرسیدی، مگر نمی دانی کین بحر بدون آب است؟

مرید در دم رمید و گریخت….